شاهدخت تاراشاهدخت تارا، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
بهنود جانبهنود جان، تا این لحظه: 6 سال و 16 روز سن داره

دخترم تارا ***پسرم بهنود

آرایشگر ناشی

دیشب دخملی یهو زد به سرش رفت اتوی مو رو آورد و گفت مامان بیا موهای منو مثل موهای فرناز فرفری کن منم عاشق آرایشگری معطل نکردم و دست به کار شدم بعداز ده بیست دقیقه ای وقتی نتیجه کار رو نگاه کردم از خنده روده بر شدم . آخه قیافه اش خیلی خنده دار شده بود نمیدونم آرایشگر ناشی بود یا موهای فر به دختری نمی اومد... خودتون نظر بدین ایراد از من بود یا.....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینقد بهش خندیدم رفت بازشون کرد و شونه شون کشید ولی مگه صاف میشدند کار خودمو کرده بودم اینم عکس آخریش : طفلی عزیزم .....توروخدا ببینید قیافه شو به چه روزی انداختم ...
28 تير 1391

هدیه های رها جون برای تارا

چند روز پیش دخترعمه ام به همراه آقاشون آقا میثم بعداز پایان امتحانات ترمش اومد خونه باباش اینا.... وقتی تارا خانم خبردار شد آجی رها اومده فوراً گفت زنگ بزن ببین برام چی آورده (تارا منتظرالهدیه هستش)خلاصه فرداشبش شام درست کردم و با هم رفتیم پارک و دخملی هم هدیه هاشو گرفت خوشحال و خندون نیشش تا بناگوش باز شد .. محتویاتبسته دریافتی: یه کیف کوچولو، یه کتاب نقاشی ، یه پازل، یه سی دی بازی کودکانه ) اینم عکساش: ...
28 تير 1391

مسابقه لبخند یک فرشته

این عکس هفتمین روز تولد تاراجونمه ، هفت روز سخت و زجر آور رو من و دخملی تو بیمارستان گذرونیدم آخه تارای ما فاویسم داشت و به همین خاطر زردیش پایین نمی اومد . واااااااااااای که چقد سخت گذشت !!! این عکس همون لحظه ای است که بالاخره مرخص شدی و وقتی خاله مرضیه میخواست ازت عکس بگیره این لبخند زیبا رو بر روی غنچه لبانت نشاندی عزیزم . (یک دنیا آرامش در این لبخند برای من نهفته است.) ...
27 تير 1391

یه دوست خوب پیدا کردیم

هوووووووووووررررررررررررراااااااااااااااا ما یه همشهری تو نی نی وبلاگ پیدا کردیم . وقتی فهمیدیم تو یه شهر ساکنیم خیلللللللللللی خوشحال شدیم . مثل اینکه تو غربت یهو یکی از آشناهاتو ببینی چقد خوشحال میشی؟؟؟؟؟؟ اینم آدرس وبشه: http://www.hedye_khoda.niniweblog.com ...
26 تير 1391

دختر عموها رفتن....

امروز فرناز و مهسا رفتن خونشون ... باز تنها شدیم ، یه هفته ای سرمون گرم بود خوش بودیم .... تارا با فرناز و مهسا منم با زن عمو زهرا که مثل خواهرم دوستش دارم روزای خوبی داشتیم .... بازار میرفتیم پارک میرفتیم درددل میکردیم و..... حیف زود تموم شد و رفتن خونشون این دم غروبی چقدر هوای خونه سنگینه ، عزیزان هنوز نرفته دلمون بدجوری براتون تنگ شده هوای یه مسافرت کوچولو زده به سرمون شاید یکی از همین روزا من و دخملی با بابا شفیعی (بابای خودم) بزنیم بیرون و یه آب و هوایی عوض کنیم ... ...
20 تير 1391

خبرخبر فرشته مهربون هدیه آورد برامون

هوووووووووووووووووووووررررررررراااااااااااااااااااااا هورا هورا بچه ها فرشته مهربون دیشب اومد تو خونه ما و برای بچه های خوب هدیه آورده ، اسامی این بچه های گل: - تارا و دوتا دختر عموش مهسا و فرناز تارا خانم شبها میترسید تنهایی رو تخت خودش بخوابه و همه اش میرفت رو تخت پیش مامانش میخوابید تا اینکه مامانش دعا کرد که خدا یه فرشته مهربون برای تارا بفرسته که همیشه باهاش باشه، شبها پیشش بخوابه و هرجایی رفت مواظبش باشه ، خدای مهربون هم دعای مامانی رو مستجاب کرد . تارا عسلی هم دوشب که روی تخت خودش خوابید شب سوم آرزو کرد که فرشته مهربون براش یه زنگوله بیاره تا هروقت به فرشته نیاز داشته باشه ...
12 تير 1391

پرنسس تارا

عزیزم جدیدا عاشق لباس پرنسسی شده ای و از من یه لباس پرنسسی خیلی پف میخوای که روی زمین کشیده بشه با تاج و بقیه مخلفات منم قول دادم که برای تولد یه خوشگلشو برات بدوزم حالا این عکسای فتو شاپی رو که شاهکاره مامانه ببین تا بعد... ...
9 تير 1391

تارا در پارک نفت

دختر گلم حک شده ای در من چون ردپای دندانی بر شقیقه ی سیبی سرخ ا مروز از صبح منتظری چون قراره خانواده عمو غلامرضا بیان خونمون و چندروزی بمونن از دیروز همه اش میپرسی کی جمعه میشه که فرناز و مهسا بیان خونمون؟ دیشب هم عمه گلستان زنگ زد و گفت تارا رو آماده کن بیایم ببریمتون پارک ، خانواده عمو جعفر(عموی من) هم باهاشون بودند . من گفتم شام با من خلاصه ساندویچهامونو درست کردیم و منتظر نشستیم .تو که خیلی ذوق داشتی سریع رفتی و لباساتو پوشیدی و آماده شدی هرچه گفتم دخملی حالا زوده فایده نداشت . ساعت 10 رفتیم و حسابی بازی کردی و حدودای ساعت 12 هم برگشتیم . اینم چندتا از نقاشی هایی که با مداد رنگی های جدیدت کشیدی: ...
9 تير 1391

مدادرنگی عین مال نازنین میخوام

عسلکم دیروز رفتی تو کوچه و جلوی در خونه با نازنین همسایه بازی میکردی نازنین خانم یه بسته مداد رنگی که جعبه شون استوانه ای شکل بود و یه دفتر نقاشی دستش بود و نقاشی میکشید . امروز صبح که از خواب بیدار شدی حدودای ساعت 12 ظهر بود که یهو یادت اومد و به بابایی گفتی که من از مداد رنگی های نازنین میخوام، هرکاری کرد که مگر صبر کنی تا من از سرکار برگردم و عصری باهم بریم بخریم فایده نداشت مرغ تارا خانم یه پا داشت. همچین اشک می ریخت که نگو و نپرس خلاصه بابایی بیچاره رو مجبور کردی اون موقع ظهر هوا به این گرمی بره مغازه و برات لنگه همونو بخره... (درحال حاضر تارا خانم دوبسته مداد رنگی و دوبسته مداد شمعی و یک بسته ماژیک داره ، ولی مرغ...
7 تير 1391